*به نام نامیه نامی که جز او نامی نیست*
- "به نام خدا، من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...." معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کاره س؟.... : آقا اجازه! شهید شده.... *** - شش ماهی بود می رفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحان ها تمام بشود و تابستان همراهش بروم. بعضی حرف هایش را نمی فهمیدم. می گفت: «خمپاره ها هم چشم دارند.» نشسته بودیم وسط محوطه؛ داشتیم قرآن می خواندیم. صدای سوت خمپاره ای آمد. هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاک ها که خوابید، من بلند شدم، اما او نه. تازه فهمیدم خمپاره ها هم چشم دارند. *** - پدرش اجازه نمی داد برود. یک روز آمد و گفت: «پدر جان! می خواهیم با چند تا از بچه ها برویم دیدن یک مجروح جنگی.» پدرش خیلی خوشحال شد. سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند. چند روزی از او خبری نبود... تا این که زنگ زد و گفت من جبهه ام. پدرش گفت: «مگر نگفتی می روی به یک مجروح سر بزنی؟» گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.» پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد. *** گفت: وقتی برگردم انگشتر عقیقت رو پس می دم... وقتی استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقیق لای اونا بود.... -- گفت: وقتی برگردم انگشتر عقیقت رو پس می دم... وقتی استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقیق لای اونا بود.... *** - تو گردان شایعه شد. نماز نمی خونه! گفتن: «تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!» باور نکردم و گفتم: «لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خوانه.» وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. ـ تو که برای خدا می جنگی، حیف نیس نماز نخونی... لبخندی و گفت: «یادم می دی نماز خوندن رو!» ـ بلد نیستی!؟ ـ نه، تا حالا نخوندم! همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیبی کشید و چشمش با آسمان یکی شد.... *** - گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی. گفت: قول می دم. اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود... *** - پسرش که شهیدشد دلش سوخت. آخه یادش رفته بود برا سیلی که تو بچگی بهش زده بود عذرخواهی کنه. باخودش گفت: جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم. آوردنش ..... ولی سر نداشت.... منابع : قافله شهدا تالار گفتمان قران
:قالبساز: :بهاربیست: |